از معرفت دور مانده ایم
چهارشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۲، ۰۸:۳۰ ب.ظ
از معرفت دور مانده ایم
قضاوت انسان درباره خودش کار سختی نیست.
هر آدمی خودش را خوب می شناسد.
هر کس به دور از توجیهات و بهانه ها و اما و اگرهایی که می آورد،
خوب می داندکه چه کرده و در نامه عملش چه نوشته است.
بیشترِ ما وقتی به راستی و روشنی به قضاوت بنشینیم، به این نتیجه خواهیم رسید که
نه خودمان را، نه خدایمان را و نه هدفمان را آن گونه که باید و شاید نمی شناسیم و در نمی یابیم.
حیرانیم و درمانده و فرومانده در کار خویش.
به راستی اگر ما خودمان را چنان که هستیم می شناختیم و اگر به خودمان آن گونه که
باید معرفت داشتیم، باز هم چنین عمل می کردیم که اینک سرگرم آنیم؟
و اگر خدایمان را چنان که اوست می شناختیم، باز هم چنین عبادتش
می کردیم و چنین در غفلت از او بودیم؟
واقعیت آن است که بیشتر ما غافل مانده ایم و دستمان از آسمان معرفت کوتاه است.
آیا هیچ اندیشیده ایم که وقتی «معرفت»،
کلید طلایی پیروزی است، چرا ما از آن بی بهره ایم؟
هر آدمی خودش را خوب می شناسد.
هر کس به دور از توجیهات و بهانه ها و اما و اگرهایی که می آورد،
خوب می داندکه چه کرده و در نامه عملش چه نوشته است.
بیشترِ ما وقتی به راستی و روشنی به قضاوت بنشینیم، به این نتیجه خواهیم رسید که
نه خودمان را، نه خدایمان را و نه هدفمان را آن گونه که باید و شاید نمی شناسیم و در نمی یابیم.
حیرانیم و درمانده و فرومانده در کار خویش.
به راستی اگر ما خودمان را چنان که هستیم می شناختیم و اگر به خودمان آن گونه که
باید معرفت داشتیم، باز هم چنین عمل می کردیم که اینک سرگرم آنیم؟
و اگر خدایمان را چنان که اوست می شناختیم، باز هم چنین عبادتش
می کردیم و چنین در غفلت از او بودیم؟
واقعیت آن است که بیشتر ما غافل مانده ایم و دستمان از آسمان معرفت کوتاه است.
آیا هیچ اندیشیده ایم که وقتی «معرفت»،
کلید طلایی پیروزی است، چرا ما از آن بی بهره ایم؟
داشت یه ریز اشک می ریخت!
یه دفعه سر و کله استادش آقا عبدالکریم پیدا شد.
ازش پرسید واسه چی اینقدر بی تابی می کنی و اینجوری اشک می ریزی؟!
گفت برای اینکه آدم بشم و خدا رو راضی و خوشحال کنم.
استاد لبخندی زد و پرسید :
اگه تو ، یه جوجه مرغ رو پرورش بدی ، با چه انگیزه و هدفیه؟
جواب داد : برای استفاده از گوشت و تخم مرغ هاش.
استاد ادامه داد : حالا اگه اون مرغ برات گریه و زاری کنه آیا از
خواسته ات منصرف می شی؟!
شاگرد خندید و گفت : معلومه که نه.
استاد نگاه عمیقی بهش کرد و پرسید :
اگه هر روز برات تخم های طلائی بذاره چی؟
اونوقت دیگه به استفاده از گوشتش فکر نمی کنی؟!
شاگرد بلادرنگ گفت : معلومه که نه ، آخه ارزش تخم ها خیلی برای من بیشتره
استاد دستی روی سرش کشید و گفت :
پسرم تو هم برای خدا اینجوری باش!
تو باید برای دنیای پیرامونت ارزش آفرینی کنی.
باید برای اونی که داره تو رو پرورش می ده کارهائی چشمگیر بکنی.
باید نشون بدی که ارزش داره بمونی.
پس بلند شو.
خداوند از تو حرکت و رشد می خواد.
آره
باید تکونی بخوریم.
باید نشون بدیم لایق بودن هستیم.
ولی چجوری؟!
با خدمت به بنده هاش.
راستی تا حالا فکر کردیم که :
حضورمون باعث درخشیدن چشم های چند تا آدم شده؟
چند تا دست رو گرفتیم و چند تا دل رو شاد کردیم؟
یا فقط ..