باوری محال،کاش چشم دل باز می کردیم
يكشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۲، ۰۶:۲۵ ق.ظ
باوری محال
زمین خلق می شود، با کوه و
دریا و جنگل و با همه موجودات کوچک و
بزرگش، و آسمان در اطراف آن، در میان منظومه ای پر از ستاره و
سیاره و در میان کهکشانی که گویا بی انتهاست.
میلیون ها سال می گذرد و گردونه هستی می گردد و در هر لحظه از این
زمان دراز، همه ذرات عالم هستی، هر یک به کاری و وظیفه ای در تکاپوی بودن
سر به کار خود نهاده و مدار هستی خود را می پوید.
همه در نظمی معیّن و قدری مشخص؛
نه ذره ای نا همگونی و نه اندکی بی نظمی.
تو هیچ باورت می شود که این گذر با عظمت و این حرکتِ شگرفِ
همگون، رو به سوی هدفی نباشد و مقصدی را نجوید؟
باورت می شود که تصادفی، جرقه ای و برخوردی این همه
را چنین همگون و بی هیچ خدشه پدید آورد و سالیانی به تصادف در
پی تصادف بگذراند و رو به کمال بکشاند و پس از آن دیگر هیچ؟
کیست که باور کند هستی، بازیچه ای است بیهوده و بی هدف
که به تصادف پدید آمده؛
کاش چشم دل باز می کردیم1
بزرگش، و آسمان در اطراف آن، در میان منظومه ای پر از ستاره و
سیاره و در میان کهکشانی که گویا بی انتهاست.
میلیون ها سال می گذرد و گردونه هستی می گردد و در هر لحظه از این
زمان دراز، همه ذرات عالم هستی، هر یک به کاری و وظیفه ای در تکاپوی بودن
سر به کار خود نهاده و مدار هستی خود را می پوید.
همه در نظمی معیّن و قدری مشخص؛
نه ذره ای نا همگونی و نه اندکی بی نظمی.
تو هیچ باورت می شود که این گذر با عظمت و این حرکتِ شگرفِ
همگون، رو به سوی هدفی نباشد و مقصدی را نجوید؟
باورت می شود که تصادفی، جرقه ای و برخوردی این همه
را چنین همگون و بی هیچ خدشه پدید آورد و سالیانی به تصادف در
پی تصادف بگذراند و رو به کمال بکشاند و پس از آن دیگر هیچ؟
کیست که باور کند هستی، بازیچه ای است بیهوده و بی هدف
که به تصادف پدید آمده؛
کاش چشم دل باز می کردیم1
۹۲/۰۷/۱۴